بلندگو اسم مسافری را که از پرواز جا مانده است اعلام میکند و هدلی نمیتواند جلوی این فکر را که دارد ذرهذره وارد مغزش میشود بگیرد: اگر خودش سوار هواپیما نشود چه اتفاقی میافتد؟ اما انگار پسر که جلویش راه میرود ذهنش را خوانده است، چون برمیگردد تا مطمئن شود که او هنوز آنجاست و هدلی میفهمد که برای داشتن این همراه ناخوانده باید ممنون باشد.
آنها یک ردیف از پنجرههایی را، که مشرف به باند فرودگاه هستند، پشت سر میگذارند؛ آنطرف پنجرهها، هواپیماها منظم و مرتب کنار هم قرار گرفتهاند. هدلی حس میکند که قلبش از فکر اینکه باید خیلی زود سوار هواپیما شود، تندتر میزند. از بین همه فضاهای تنگ و بسته بیانتهایی که در گوشه و کنار پنهان و آشکار دنیا وجود دارد، هیچچیز نمیتواند به اندازه منظره یک هواپیما او را به لرزه بیندازد.